ماجرا مربوط به چوپانی است به نام سانتیاگو اهل آندلس در جنوب اسپانیا. او گرچه چوپان است، ولی قبلاً مدتی در مدرسه علوم دینی تحصیل می‌کرده و فردی با سواد است

و کتاب‌های داستانی و اصولاً هر کتابی که به دستش برسد می‌خواند. وی ۲ بار خوابی دیده و در هر دو بار از او خواسته شده بهاهرام مصر  رفته و گنجی مدفون را بیابد، پیرمردی ناشناس و مرموز (ملک صدق) در اولین برخورد از راز دل پسرک با وی سخن می‌گوید وسانتیاگو این خواب و تعبیر آن را به عنوان «افسانه شخصی» برای خود در نظر گرفته و ندیده و نشنیده گوسفندان خود را می‌فروشد، از دخترتاجر پارچه فروش که با او نیم نظری دارد صرف نظر می‌کند، ترک یار و دیار می‌کند و در پی حصول افسانه شخصی اش متحمل سختی‌ها یی می‌شود وحدود دو سه سال در صحراهای شمال آفریقا به طرف مصر می‌رود و حتی دو مرتبه تا پای مرگ می‌رود، چند بار مال و ثروت قابل توجهی – حتی بیشتر از آنچه که در صورت ادامه آن زندگی عافیت طلبانه بدست می‌آورد- به دست می‌آورد و دوباره ازدست می‌دهد ودر نهایت و در اوج داستان پس از آن که توانایی‌های چشمگیری را در خود کشف کرده و به جایی که تصور می‌کند محل گنج است می‌رسد و چاله‌ای می‌کند ولی چیزی نمی‌یابد. چند راهزن به وی حمله می‌کنند و از راهزن می‌شنود که او نیز در خوابی دیده که باید به محل زندگی سانتیاگو در آندلس رفته در همان محلی که وی معمولاً گوسفندانش را نگهداری می‌کند حفاری کرده و گنجی را که در آنجا مدفون است بیابد ولی راهزن از آنجایی که به این قبیل خوابها و اصولاً آرزوهای شخصی اعتقادی ندارد کوچکترین تردیدی ندارد که نباید زندگی روزمره خود را به دنبال رفتن به این قبیل الهام‌ها مبهم مختل کند. سانتیاگو در ادامه روحیه ماجراجویی خود سریعاً به آندلس بازگشته و در مکان مورد اشاره گنج مادی را می‌یابد و این بار به سوی محقق کردن آرزوهای خود با پشتوانه گنجی که یافته است می‌رود.

هنگامی که آدم تصمیمی می گیرد در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاپ می شود که او را به مکانی خواهد برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمی دیده است.

اصلی که همه چیز را به حرکت در می آورد در کیمیاگری آن را روح جهان می نامند. وقتی از ژرفای قلبت چیزی را بخواهی، به روح جهان نزدیک تری. روح جهان همواره نیروی مثبتی است.